ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قرق شود
ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قُرُق شود
دریدن. پاره کردن: چو نقل کرد روانش مسافر ملکوت برای عزّش بر عرش خرقه کرد وطا. خاقانی. در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد کآواز خرق جامه بمغرب شنیده اند. خاقانی. گفت پس از چار مه که چادر من باد خرقه کند بهر عرس جای جمال است. خاقانی
دریدن. پاره کردن: چو نقل کرد روانش مسافر ملکوت برای عزّش بر عرش خرقه کرد وطا. خاقانی. در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد کآواز خرق جامه بمغرب شنیده اند. خاقانی. گفت پس از چار مه که چادر من باد خرقه کند بهر عرس جای جمال است. خاقانی
غرق کردن. در آب فروبردن. تغریق. اغراق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ذیل اغراق) : بر آن بادپایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین. فردوسی. ، فروبردن در آب و خفه کردن: قوم فرعون همه را در تک دریا راند آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند. منوچهری. وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست این بحر بیکرانه و بی معبر. ناصرخسرو. از بحر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند به طبع آب و نار تیغ. مسعودسعد
غرق کردن. در آب فروبردن. تغریق. اغراق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ذیل اغراق) : بر آن بادپایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین. فردوسی. ، فروبردن در آب و خفه کردن: قوم فرعون همه را در تک دریا راند آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند. منوچهری. وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست این بحر بیکرانه و بی معبر. ناصرخسرو. از بحر غرقه کردن و سوز مخالفت با هم موافقند به طبع آب و نار تیغ. مسعودسعد
خویستن هم آوای خویشتن خوی کردن، پاره دادن (پاره رشوه)، شرمساری بیرون آمدن عرق از بدن خوی کردن، پرداخت پول و مال با اکراه، رشوه دادن، خجل شدن خجالت کشیدن
خویستن هم آوای خویشتن خوی کردن، پاره دادن (پاره رشوه)، شرمساری بیرون آمدن عرق از بدن خوی کردن، پرداخت پول و مال با اکراه، رشوه دادن، خجل شدن خجالت کشیدن